سفارش تبلیغ
صبا ویژن
      
        
        
       
    RSS 
بازدید امروز: 2
بازدید دیروز: 11
کل بازدید :166694
کریمه‌ی مسیحا دم - آیه‏های عشق...
دوستدار فاطمه معصومه سلام الله علیها
عاشق و بچه محل حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
نیم نگاهی بر زندگی حضرت معصومه علیها السلام
حریم عشق
پاداش زیارت
یک سوره کرامت
سه آیه عشق
ابجد عشق
قالب حرم کریمه
بانوی سرزمین من
سلام خورشید
ضرب و تقسیم نور
کلام امام
جنس بهشت
مهمان مهربان
فراخوان
دعوتنامه
نسیم عنایت
از گفتنی‌های جالب
میلادگل
گزارش تصویری
کریمه مسیحا دم
تمابل فطری
کانال ارتباط
زاویه‌ای دیگر
اسیری که آزاد شد
این فضائل در کجاى قرآن است؟
عهد جانان
تقویم روزهای سرخ
مقصود از مظلوم
کریمه‌ی مسیحا دم - آیه‏های عشق...
تصاویر مراسم گرامیداشت سالروز ورود حضرت معصومه به قم-2 [338]
تصاویر مراسم گرامیداشت سالروز ورود حضرت معصومه به قم-1 [157]
چرا حضرت معصومه(ع) ازدواج نکرده است؟ [735]
عرض تسلیت [178]
تصاویر از حرم حضرت معصومه (س) [3154]
فضیلت زیارت آن حضرت [1889]
برکات ورود حضرت معصومه(س) به شهر قم [1187]
[آرشیو(7)]













پایگاه اطلاع رسانى حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
محسن،محسن،خدا... محسن، محسن،خدا...خدا،به گوشم...
ماه و مهر
رند
خط بارون
قرآن و عترت
کوثر
گوهرنور
و خدایی که در این نزدیکیست
رایانت
وبلاگ حجاب
حجاب و عفاف
خاک انداز

حزب اللهی مدرنیته
پاسخگو
 


 

           


| کریمه‌ی مسیحا دم

«نانسی» زن مسیحی که در تهران زندگی می‌کرد و در پرتو عنایات حضرت معصومه سلام الله علیها به آیین اسلام شرفیاب شده، می‌گوید:

16 ساله بودم که ازدواج کردم، 15 روز بیشتر از ازدواجم نگذشته بودکه پدر و مادر شوهرم در تصادف کشته شدند و من سرپرستی فرزند آنها: ادیب، آلبرت و آلبرتین را به عهده گرفتم. پس از 20 سال که دخترها ازدواج کرده بودند و آلبرت خود را برای تحصیلات دانشگاهی آماده می‌کرد، ناگهان «رامان» برادر گمشده‌ی شوهرم پیدا شد و معلوم شد که این مدت را در زندان‌های ساواک بوده است.

رامان با همسر و سه فرزندش در نزدیکی منزل ما خانه‌ای اجاره کردند و برای آوردن وسایلشان به اتفاق همسرم «ژان» به یکی از شهرهای شمال رفتند، اما هرگز باز نگشتند، تاریخ در خانواده‌ی ما تکرار شد و تصادف بار دیگر عزیزان ما را بلعید. من بار دیگر سرپرستی سه فرزند «ژان» را عهده‌دار شدم.

پایم به طور خفیف درد می‌کرد، فرصت مراجعه به دکتر نداشتم، با درد پا مأنوس شدم و هرگز به روی خودم نیاوردم.

پس از مدتی درد پا شدید و شدیدتر شد و دیگر نتوانستم ازجای برخیزم و از شدت درد به گریه می‌افتادم. بچه‌ها فهمیدند و سرزنش کنان مرا به دکتر بردند، داروها و آمپول‌ها به هیچ وجه مؤثر نشد، به دکتر دیگری مراجعه کردیم، گفت: باید پایم عمل شود، دکتر سوم و چهارم نیز نظر او را تأیید کردند، ولی من راضی نمی‌شدم و مسأله‌ی جراحی را به تعویق می‌انداختم، در حالی که پایم تغییر شکل می‌داد، کبود و متورم می‌شد.

یک روز مرا به زور نزد دکتر بردند، دکتر گفت: متأسفانه دیگر دیر شده باید پایش قطع شود. ناچار برای عمل وقت گرفتم، ترسان و گریان کنان به خانه آمدم. غروب بود و من از شدت خستگی و درد و غصه بی‌حال شده بودم. گوشه‌ای دراز کشیدم و خیلی زود به خواب رفتم و خواب عجیبی دیدم. در خواب دیدم که یک زن مقدس و نورانی که چادر مشکی بر سر و لباس سبز بر تن داشت، دست مرا گرفت وگفت: «نترس نانسی! تو مجبور نیستی که پایت را قطع کنند، غصه نخور، بچه‌های رامان ترا با پای سالم لازم دارند.» ازخواب پریدم، اما آنقدر مضطرب بودم که یارای سخن گفتن یا برخاستن از جایم را نداشتم. در همان حال صدای زن همسایه توجهم را جلب کرد. او یکی از همسایه‌هایمان بود که زنی مسلمان بود و تازه به محله ما آمده بود. او داشت در مورد معجزه و شفا یافتن یک بیمار لاعلاج برای ادیت و آلبرتین، حکایتی را تعریف می‌کرد. وقتی توانستم حرف بزنم، آب خواستم، سپس جریان خوابم را برای حاضرین تعریف کردم. زن همسایه با شنیدن این خواب رنگش مثل گچ سفید شد و گفت: «به خدا قسم شما خوب می‌شوید، من حتم دارم که آن بانو حضرت معصومه سلام الله علیها بود.» آنگاه با اصرار ازمن خواست که هر طور شده به زیارت حضرت معصومه سلام الله علیها بروم. او گفت: «درست است که شما مسلمان نیستید اما این خاندان کریم‌تر و بزرگوارتر از آن هستند که لطف و مرحمتشان فقط شامل حال مسلمان‌ها بشود، حتماً باید پیش از فرارسیدن وقت عمل سری به قم بزنید.»

فردای آنروز به راه افتادیم، هرچه به قم نزدیک‌تر می‌شدیم، احساس عجیبی به من دست می‌داد، انگار چراغ امیدی در دلم روشن می‌شد، قلبم سبک شده بود و دلم چیز خوبی را گواهی می‌داد. شکوه و عظمت آن مکان روحانی، زمزمه‌ی دعاهایی که آنجا را پر کرده بود، اشک‌های گرمی که برگونه‌ها می‌ریخت و روحانیتی که در فضا موج می‌زد، مرا از خود بی خود کرده بود.

حرم کم‌‌کم خلوت شد، من همانطور که پایم دراز و سرم به دیوار بود، به خواب رفتم. نزدیک‌های صبح بود که باز آن بانوی نورانی و چادر مشکی را در خواب دیدم، لبخندی زد و به من فرمود: «بچه‌های رامان منتظر هستند، مگر قرار نبود که امروز برایشان سبزی پلو بپزی؟!» هنوز پاسخی نگفته بودم که چیزی به پایم خورد و از خواب بیدار شدم، کسی حرم را جارو می‌کشید، بی‌آنکه متوجه باشم، دستهایم را زیر زانوی چپم گذاشتم تا به کمک دست‌هایم، پایم را که نمی‌توانستم حرکت دهم، جابه‌جا کنم. اما ناگهان متوجه پایم شدم، چند بار آن را تکان دادم، بعد برخاستم و ایستادم و چند قدمی راه رفتم، وقتی کاملاً باورم شد که شفا یافته‌ام، از اعماق دل جیغ کشیدم. پای من به طور کامل خوب شد و پزشکانی که قرار بود مرا عمل کنند، پس از دیدم من و معاینه‌ی مجدد پایم، همه اعتراف کردند که در حق من معجزه شده است.

آلبرت که دانشجوی پزشکی بود و در خارج تحصیل می‌کرد، پس از شنیدن این معجزه، نامه‌ای عجیب برای من نوشت و از مطالعاتش در زمینه‌ی اسلام سخن گفت. او که دانشجوی پزشکی بود و می‌بایست همه‌ وقتش را برای درس‌های دانشگاه صرف کند، مدت زیادی از اوقات خود را صرف مطالعه‌ی ادیان می‌کرد و فشرده‌ی مطالعاتش را برای من می‌نوشت و من آنها را با دقت تمام می‌خواندم.

آن خانم همسایه‌ی ما نیز که اسمش منیره بود، گهگاه حرف‌هایی در مورد اسلام می‌زد و اطلاعاتی به طور پراکنده و غیر مستقیم در اختیارم می‌گذاشت. و نیز به پیشنهاد او بود که پس از شفا یافتن پایم، نذر کردم که ماهی یک بار به قم بروم و یک شب در قم بیتوته کنم، منیره خانم در این سفرها ما را همراهی می‌کرد.

اگر چه معجزه‌ای که از حضرت معصومه سلام الله علیها دیده بودم برای قانع شدم به حقانیت اسلام کافی بود، ولی هرگز فکر مسلمان شدن را به مخیله‌ام راه نمی‌دادم. مدت یک سال و اندی از صدور این معجزه گذشت، سفرهای ماهانه‌ام به قم همچنان ادامه داشت، یک بار زن همسایه به جهت سرماخوردگی نتوانست با ما همراهی کند، به هر مسافرخانه‌ای که رفتیم چون کارت شناسایی ما را دیدند و از مسیحی بودن ما آگاه شدند، از دادن اطاق به ما خودداری کردند.

در آن سرمای شدید همچنان به دنبال مسافرخانه بودیم که یک مسلمان متدین و متعهد ما را به خانه‌اش برد و به مادرش گفت: «این مادر و خواهر امشب مهمان ما هستند.» آنگاه رو به ما کرد و گفت: «من امشب کشیک دارم، مادرم توی خانه تنهاست، اینجا را خانه‌ی خودتان بدانید.» او با خوشرویی گفت: «دخترم مهمان حبیب خداست، شما گبر هم که باشید قدمتان روی چشم ماست»

آنگاه از ما خواست که ظهر هم مهمان آنها باشیم، بعد از ظهر ما را تا گاراژ بدرقه کردند و از ماخواستند که در سفرهای ماهانه به منزل آنها برویم. نامه‌های آلبرت از یک طرف، محبت‌های زن همسایه از طرف دیگر، صمیمیت و فداکاری‌های این خانواده‌ی مهربان از طرفی دیگر مرا به اسلام جذب کرد، شروع به مطالعه‌ی همه جانبه در مورد اسلام کردم و احساس کردم بیش از این اصرار کردن بر دین موروثی گمراهی است، آنگاه خود را برای مسافرت چند روزه به قم مهیا کردم، وقتی از قم بازگشتم مسلمان بودم و نام «سمیه» را بر خود برگزیدم و اکنون همه‌ی خانواده مرا سمیه صدا می‌زنند.




| دوستدار فاطمه معصومه سلام الله علیها | یکشنبه 86/8/20 | ساعت 7:14 صبح | برای زائر: سلام |
_______________________________________________________________________________________________

السلام علیکِ یا فاطمة المعصومه . السلام علیکِ یا بنت رسول الله . السلام علیکِ یا بنت امیرالمؤمنین . السلام علیکِ یا بنت فاطمة الزهرا و خدیجة الکبری . السلام علیکِ یا بنت الحسن و الحسین سیدی شباب اهل الجنة . السلام علیکِ یا بنت ولی الله . السلام علیکِ یا أخت ولی الله . السلام علیکِ یا عمّة ولی الله . السلام علیکِ یا بنت موسی بن جعفر