سلام زائر ...
حكايت غريبي است كه عاشقش باشي ، اما از عاشقي فقط ظرف شكستن ليلي نصيبت باشد ... و من هم عاشقش بودم اما غمم از اين بود كه او هيچ وقت ظرف مرا نشكست ...
او را چون برادرش غريب رها كردم ... نه، او و برادرش غريب نماندند، اين من بودم كه با خويشتنم غريب ماندم ...
آيا بر آن ضريح نقره اي رنگ پاك پر تلالو ، جايي براي دخيل دستان گنه كار من خواهد بود، نمي دانم ...
مرا هم دعايي بايد ...ياحق!
من نيز از راهه دور بوسه ميزنم بر خاكه سرايش نه با لبهايم كه با ذره ذره ي وجودم
و تنها نگاهش را ارزومندم
بسييييييييييييييييييييييييار عالي بود و ارام بخش روح و روانم
التماس دعا